همه ی غصه م از اینه که چطور امیدوار شدم,بعد از همه ی اون اتفاقا,با شک و تردید زنگ زدم ماجرا رو واسه خانومه تعریف کردم,گفتم میشه؟گفت میشه.گفتم مطمئنین؟گفت بله خانوم کارمون همینه اینجا,در اتاقو وا کردم رفتم پیش مامان گفتم میشه,مامانم گفت خیلی وقت بود انقدر شاد ندیده بودمت دلم برای قیافه ی شادت تنگ شده بود,گفت اتفاقن میخواستم برات چایی بیارم,کاغذ آوردم دودوتاچاهارتاهامونو نوشتیم روش,گفتم امکان داره خانومه در جریان نبوده باشه؟یکی بوده که داشته رد میشده همینجوری جواب داده؟حتا اینو به مهدی هم گفتم,گفت نه,اگه گفته میشه یعنی میشه,رفتم تو سایت هرچی میزدم خطا میداد,وارد نمیکرد,دوباره زنگ زدم آقاهه گفت بله میشه,گفتم پس سایتتون چی میگه,مشخصاتمو گرفت خودش رفت تو سایت,گفت نباید این خطا رو بده,داشتم خفه میشدم,ازینکه از اون نا امیدی یهو چه قدر امیدوار شدم,و اگه خدایی وجود داشته باشه(که اطمینانم در هر دو حالت به یک اندازه س)چه خنده دار بین امید و نا امیدی منتظرم گذاشته,نشستم رو تخت,هیچوقت انقدر رنجور نشده بودم.دوباره زنگ زدم,آقاهه گفت مربوط به ما نیس,زنگ زدم به مهدی,گفتم اینا همه حروم زاده ن,گفت آره
صهبا گفت قیافت یه جوریه که انگار میحوای بخندی,گفتم وضعم بیشتر شبیه به شوخی نیست؟همه چی تا مرز شدن میره و نمیشه,انگار یکی میخواد باهام شوخی کنه,ازین شوخی سنگین بی مزه ها